افسانه آه
دیشب وقتی داشتم رانندگی میکردم تو خلوت خیابان،پرجرأت تر از همیشه پامو رو پدال فشار داده بودم یه آه کشیدم یه آه که نمیدونم از کجای دلم یهو سر درآورد بنظرم از اون ته ته ها بود
بعد یهوفکر کردم کاش الآن آه به شکل یه آدم تجسم پیدامیکردمیدونم ابتکار خودم نبود قبلن تهمینه میلانی فیلمشو ساخته وقبلتر صمد بهرنگی عزیز دادستانشو نوشته
اسم صمد که میادیا بهتر بگم فکر صمد که میاد احترام فوق العاده ای رو در من بر می انگیزه صمد کسی بود که وقتی من غرق ادبیات فانتزی بودم دنیایی رو به من نشان داد
پر از حقیقت وتلخی،پراز واقعیت،بی پرده وصریح بدون رنگ ولعاب، داستان هایش را خواندم وخواب شبای بچگیم آشفته شده بودتمام آن شبها کابوس دست های یخ زده پسرک لبو فروش رؤیای داستان های طلایی رواز سرم ربوده بود وآرزویی جز گرم شدن پسرک لبو فروش نداشتم
داشتم میگفتم از افسانه آه و اینکه اگه الان ظاهر بشه چی ازش میخواستم ؟چه آرزویی داشتم؟یه عالمه آرزوی ریز ودرشت ،آرزوهای بزرگ آرزوهایی خیلی خیلی گنده آرزوهایی که دیگربوی کابوس های کودکانه رانمیدهد ،آرزوهایی از جنس پول ،موقعیت و و و دلم تنگ شده برای دلتنگی های کودکانه،من این آدم را که در فکرم زندگی میکند نمیشناسم
به چهار رسیده بودم سرعتم راکم کردم راهنما زدم ودور زدم